منم آن موج بی آرام و سرکش که سر گردان به در یای غریبم
مرا دیگر رفیق و همدمی نیست به اوج نا به سامانی اسیرم
با دوان و با شتاب در سینه نرم آب دیوانه می خزیدم
در غایت خودخواهیدر انبوه سیاهی جز خود نمی شنیدم
خروشان و بسته چشم با کوله باری از خشم
می رفتم از خشم خود دنیا ویرانه سازم
در دفتر زندگی از خود افسانه سازدم
اما زبازی زمان گمراه و غافل بودم
در اوج پرواز هوای خواهش دل بودم
در سر نبود اندیشه ای جز فکر ویرانگری
غافل من از افسانه طوفان و ساحل بودم
موجم ولی خاموش و خسته
با دست خود در هم شکسته
آری من آن کوه غرورم درمانده و از پانشسته
نظرات شما عزیزان: