مــــن که به روي خودم نمي آورم
گاهي به جاي همه ي تنهايـــي ها
لبخند تلخي مي زنم که مثلاْخدا هســــــت و...
لابد اتفاقي خواهد افتــــاد...
انگار نه انگار که اتفاقــــها
سالهاست که فريبت داده اند
انگار نه انگار که ترانه هاي «دوســـتت دارم»?
تنها لبخندي گـــذرا شده است
بر دهان کساني که مي خواهند چيز هاي ديگري بشنــــوند.
همان بهتـــــر ....
که خـــــودت را به کوچه ي روزهاي نيامده بزنــــــي
ثانيه ها را تا انتهاي تنهايي بشمـــــــري
و به خواب عميق دوست داشتـــن بروي...
خسته يعني صفر! نه !يعني منهاي بي نهايـــــــت...
خسته يعني سكوت كـــــن....
خسته يعني مـــــــن....
وقتي كه تو نيستيــــی...
و من در منهاي بي نهايــــتم!...