![](http://files.myopera.com/aytak21/albums/556184/Boro.jpg)
بی اختیار در باغ خانه می رفتم
برگ ها بر روی زمین
خیره بر من:
چشمهایت کو ؟
پاهایت دگر بر ما نمی کوبد ؟
چشمهایم را گم کردم
آن وقت که در کوچه ی نومیدی روی او را دیدم
چشمهایم بی خود شد
بی خبر دلم از دست رفت
بی اختیار همه وجودم دیدن
همه ذرات نگاهم محکم شد
وجودم یخ زده شد
رنگ او را دیدم
همه رنگم باران شد
پلک هایم از شوق بیرون زد
دریایی دیدم
همه وجودم شبنم شد
یاد آن روز بخیر
آن وقت که در بی خبری
پشت این دیوارها، لای درز دروازه مان
من از آن دور نور دیدم
از سنگ وجودم نور بارید
نسیمی بر من خورد
همه وجودم طوفان شد
من پس از آن روز چشمهایم را بر سر دروازه زدم
پاهایم پی راه رفتن او در راه شدند
همه گوشم پی ذرات صدایش رفتند
همه روزم شب شد
تا در آن شب خواب آن روز ببینم....
نظرات شما عزیزان: