ای نشسته درخیال من، فراموشم مكن
با فراموشی و تنهایی، هم آغوشم مكن
زندگانی می كنم چون شعله با خود سوختن
زنده ام با سوز و ساز خویش، خاموشم مكن
می تراود تا شراب بوسه از جام لبت
از شراب تلخ تنهایی قدح نوشم مكن
دودم و از شعله دارم دامنی رنگین به بار
این شرر از من مگیر از نو سیاه پوشم مكن
چون صبا در جستجو خود به هر سویم مكش
همچو گیسوی سیاهت خانه بر دوشم مكن
این دل درد آشنا را در شرار غم بسوز
هر چه می خواهی بكن اما فراموشم مكن
نظرات شما عزیزان: