در من بپیچ وُ شکل همین گردبادها
با من برقص ،ظهر و شب و بامدادها
تنهاترین مسافر این شهر خسته ام
ناباورانه رفته ام آری زِ یادها
سیمرغ وُ بیستون وُ تب تیشه در غزل
هی شعله می کشند درونم نمادها
آه ای خدای معجزه ی شاعرانه ام
خط می زنند بی تو تنم را مدادها!
خوش کرده ام تمام دلم را به عشق تو
زخمی نزن به پیکر این اعتماد ها
لب گریه های منجمدم را نظاره کن
پس کی؟بگو نمی رسی آیا به دادها؟
باید برای آمدن تو دعا کنم
تا لحظه ی اجابت این آن یکادها
با این همه تو دوری وُ آری نمانده است
چیزی به غیر خاطره در ذهن بادها
نظرات شما عزیزان: