رهايت می کنم
و همه باور هايت را به باد می سپارم
پشت گورستان پنهان خاطره
تنت را به خاک می سپارم
به کلاغ آواز رفتن را می آ موزم
تا هر روز برايت بخواند
و خواب ابدی تو را جاودانه سازد
من باز می گردم
و راهم را گم می کنم
تا هيچ وقت به قربانگاه تو برنگردم
تا تو را گم کنم
سايه ات را از کنار پنجره بر می دارم
تا دوباره خورشيد به درون پنجره باز گردد
و گرمايت را در درون خانه کوچکم ذوب کند
تو رفتن را آموختی
و هيچ خاکی قدرت داشتن تو را ندارد
می توانی همراه پرنده ها
و ابرها و نور مهتاب به هر کجا بروی
اما برای من هميشه در گورستان پنهان خاطره
آراميده ای
نظرات شما عزیزان: